مامانیمامانی، تا این لحظه: 31 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 37 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره
عقد مامانی و باباییعقد مامانی و بابایی، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره
ازدواج مامانی و باباییازدواج مامانی و بابایی، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
سبحان از آغاز بارداریسبحان از آغاز بارداری، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره
سبحان عزیزم از لحظه تولدسبحان عزیزم از لحظه تولد، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره
وبلاگ آقا سبحانوبلاگ آقا سبحان، تا این لحظه: 6 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

سبحان دنیای مامان و بابا

دلخوشم به دلخوشیت،دلخوشی جان و دلم

زمستان۱۴۰۰

شب یلدای ۱۴۰۰ عکس برفی، روستای آغمیون اداره بابا تولد ابجی حسنا(دخترعمو) شب هفت حسنا کوچولو نقاشی و گل از طرف شما برای حسنا جون جشن تولد قمری پسرم، مصادف با جشن نیمه شعبان. چهارشنبه سوری عکس با کت و شلوار سیسمونیت پسر چکمه پوش. رفته بودیم برات پوتین زمستانی بخریم که گیر دادی ،از این چکمه ها میخوام،بپوشم برم ابیاری زمین و باغ. خاله بازی با ابجی سارا و زهرا (تولدبازی) یه کیک دیگه هم، از طرف دایی جون برای تولد قمری شما. ...
14 دی 1400

پاییز۱۴۰۰

پسر جانم تصمیم گرفتم از این ببعد ، خاطراتتو با عنوان هر فصل بنویسم، چون کامپیوترمون خراب شده و نمیتونم زود به زود بیام و به روز کنم و آپلود عکس با گوشی هم سخته. قربون دندونای موش موشیت بشم،که موقع خندیدن شیرینترین پسر دنیا میشی. یه شب به تالار طلائیه تبریز رفتیم و بخاطر شما پیتزا سفارش دادیم.و تو حیاط تالار با مرغابی ها کلی حرف زدی و بازی کردی. ائل گولی تبریز آذر ماه ،حاجی مامان و علی دایی و محمد دایی با هم به مشهد رفتن، و چون شما همش میگفتی منم مشهد ببرید، حاجی بابا یه شب برای نماز مغرب مارو به امامزاده شهرمون برد و گفتیم رفتیم مشهد و شما باور کردی😅فدات بشم که بخاطر سردی هوا نشد ما هم...
14 دی 1400
1